دیگر مطمئن شده بود....

کسی که رو به رویش ایستاده، ماندنی نیست

نفس عمیقی کشید

تا شاید بتواند بغضش را حفظ کند

اما نه، فایده ای نداشت

باریدن عادت چشم هایش شده بود

بلافاصله با گوشه آستین پاکش کرد

غلبه بر لرزش شانه ها هم کار سختی بود

با همه توانش سعی کرد تمرکز کند

یک نفس عمیق دیگر....

چشم هایش را باز کرد

سرش را بالا گرفت و گفت:

خداحافظ

نظرات شما عزیزان:

مريم

ساعت17:33---14 آذر 1392

[وب سایت]

سلام عزيزم وبت عاليههههه

به منم سر بزنيد
پاسخ:سلام...ممنون...وب شما هم عالی بود

ندا

ساعت18:10---29 آبان 1392

سلام وب خیلی جالبی دارین موفق باشی داداش
پاسخ:سلام عزیزم....خیلی ممنون از نظرت...مرسی...شما هم موفق باشی

ثنا15

ساعت17:06---29 آبان 1392

[وب سایت]

سلامممممممممممممم وب قشنگی داری ممنون که بهم سر زده بودی مرسی بازم بیا فعلا بای تا های
پاسخ:سلام عزیزم...ممنون از نظرت....باشه...بازم میام....بای تا های

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: